ستایش




( سخنانی از پیامبر اکرم ( صلی الله علیه و آله وسلم
سه امر، شایسته توجه خردمند است: بهبودی زندگانی، توشه ی آخرت، عیش حلال
با خانواده ی خود به سر بردن از گوشه ی مسجد گرفتن، نزد خداوند پسندیده تر است
نفرین باد بر کسی که بار خود را به دوش دیگران بگذارد
خردمندترین مردم کسی است که با دیگران بهتر بسازد
دست یکدیگر را به دوستی بفشارد که کینه را از دل می برد
نشانه ی خشنودی خدا از مردمی، ارزانی قیمت ها و عدالت حکومت آنهاست
دل نوشته

این یک شروع فی البداهه نیست، یک راه جدیدی است برای بیان دل نوشته هایی که زین پیشتر به انحاء مختلف بیان شده است و این بار با این روش امتحان می شود. برای اولین بار به شکل یک راوی درآمدم ، چرا که شرایط چنین اقتضا می نمود. گوشی داشتم که پس از او دیگر چنین گوش شنوایی نیافتم. گوشی که فقط می شنید، نمی پرسید،هرگاه به زبان بدل می گردید چز به تائید و تمجید نمی گفت، هنوز گاهی، فقط گاهی، افسوس سرنوشتش را می خورم، افسوس نحوه قدردانی من از یکرنگی و با صفائیش. گوشم را چنان شنوا یافتم که تعمیمش دادم به دو نفر، اما این تصمیم یک اشتباه محض بود چراکه گوش دوم هیچگاه همانند گوش اول نبود، زبان داشت، فکر هم داشت، استنادهم می کرد. بنابرین مدت زیادی نگذشت که از یک گوش به یک زبان بدل گردید و حرف دل به حرف عقل بدل گردید و ضایع شد چرا که هیچ سنخیتی در میان نبود. اما بار دوم، در دومین آزمون اینچنینی زندگی نوشتن انتخاب گردید، نوشتنی که هیچگاه سرانجام خوبی نداشت؛ حرفهای دلم، فقط حرفهای دلم بود، در دنیای بیرون هیچ منبع و ماخذی نداشت؛ نوشته های دفترچه خاکستری رنگی که بر روی اجاق گاز خانه مان به خاکستر بدل گردید تا اشکهای چشمی را نگه دارد؛ امان که هیچ مصداقی نداشت، هیچ کدام حقیقت نبودند؛ حقیقت؛ من با حقیقت بیگانه بودم هنوز هم هستم اما چگونه می توانستم بگویم که نوشته های پر احساسم حقیقت نیستند، که من فقط یک داستانسرایم، اما یک حرفه ای. در آن سالهای تحصیل آنقدر بر اندیشه و رویا ممارست نمودم که خودم نیز رؤیاهایم را باور کرده بودم، در این روزگار گاهی حسرت آن روزها را می خورم اما چه فایده، به واقع من اصلا در آن دوران نبوده ام، من خواب بودم. خواب. یک خواب سنگین و شیرین. به هر حال در دومین آزمون هم جز مردودی نصیبمان نشد. از دو مرحله قبل دو خاطره بد در ذهن دو عزیز باقی گذاشتم و درس گرفتم، درس عبرت. چگونه؟؟ یاد گرفتم که چاپلوسی کنم، برای دیگران بنویسم نه برای دلم، حرف مزدورانه بنویسم نه حقیقت. این بار نیز شروع کردم در یک دفترچه آبی. نوع نوشتن و گفتن واندیشیدن در روزگار دفترچه آبی متفاوت بود. این بار حتی ناراحتی ها و دلخوشی ها را بایستی رنگ و لعاب می دادم. چرا که خواننده داشت و خاطر خواننده اش هم عزیز بود و گرامی. مدت زیادی نتوانستم این وضع را تحمل کنم، ننوشتن بهتر بود از این چنین نوشتن. لحظات قلم فرسایی من لحظات یگانه تنهایی و حقیقت بود و با چاپلوسی و سالوسی جور نبود. پس این بار هم به ناچار راه را عوض کرده راه دیگری انتخاب نمودم. Word و البته با Password. راه جالبی بود، استفاده از تکنولوژی. اما باز هم هراسی موهوم بر روی رؤیاهایم ، بر روی دلم سایه افکنده بود، بالاخره تا کی این Password یک رمز و راز باقی می ماند. البته قبل از اینکه این هراس بر روحم مستولی شود، مشکلات عدیده تکنولوژی فعلی چاره ساز شدند و یک اشکال جزیی سخت افزاری تلاشهایم را بی ثمر گذاشت و نوشته هایم به درک واصل گشتند. و اما این راه . . . . تا چه پیش آید؟!؟؟