ستایش
بی خودی
دارم از آزمونی برمی گردم که شاید تا حالا صدها باردراون شرکت کردم وهربارمردود شدم اما اصلاح نشدم. رویه ای رو در پیش گرفتم که غیر قابل تغییر به نظر می رسه. احساس تهی بودن می کنم. روزمرگی تمام وجودم رو گرفته.
روزمرگی حتی در نوشتن در اندیشیدن در رفتار در کردار و در اراده.
و ترس
امان از این ترس. ترس ازتغییر، ترس از حرکت، ترس از هیچ.
در این لحظات به چیزی نیاز دارم که نمی دانم چیست و نمی دانم در که و در کجا باید بجویم. اما می دانم که در اطرافیانم نمی یابم
.
پدر: دوست دارم با دختری به انتخاب من ازدواج کنی
پسر: نه من دوست دارم همسرم را خودم انتخاب کنم
پدر: اما دختر مورد نظر من ، دختر بیل گیتس است
پسر: آهان اگر اینطور است ، قبول است
.
.
پدر به نزد بیل گیتس می رود و می گوید:
پدر: برای دخترت شوهری سراغ دارم
بیل گیتس: اما برای دختر من هنوز خیلی زود است که ازدواج کند.
پدر: اما این مرد جوان قائم مقام مدیرعامل بانک جهانی است
بیل گیتس: اوه، که اینطور! در این صورت قبول است .
.
.
بالاخره پدر به دیدار مدیرعامل بانک جهانی می رود
پدر: مرد جوانی برای سمت قائم مقام مدیرعامل سراغ دارم
مدیرعامل: اما من به اندازه کافی معاون دارم!
پدر: اما این مرد جوان داماد بیل گیتس است!
مدیرعامل: اوه، اگر اینطور است، باشد
و معامله به این ترتیب انجام می شود
.
.
نتیجه اخلاقی: حتی اگر چیزی نداشته باشید باز هم می توانید چیزهایی بدست آورید. اما باید روش مثبتی برگزینید.