دو راهب که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفرمیکردند. سر راه خود دختری را دیدند که در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی راهبان نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آنها تقاضای کمک کرد. یکی از راهبان بلادرنگ دخترک را برداشت و از رودخانه گذراند. راهبان به راه ادامه دادند و مسافتی طولانی را پیمودندتا به مقصد رسیدند.در این هنگام راهب دوم که ساعتها سکوت کرده بود خطاب به همراه خود گفت:"دوست عزیز"ما راهبان نباید به جنس لطیف نزدیک شویم تماس با جنس لطیف بر خلاف عقاید ومقررات مکتب ماست.در صورتی که تو دخترک را بغل کردی و از رودخانه گذراندی.راهب اولی با خونسردی وحالتی بی تفاوت پاسخ داد: من دخترک را همانجا رها کردم ولی تو هنوز به آن چسبیده ای و رهایش نمی کنی
.پرنده ی زخمی ذهنم به دستی جز دست مهربان خدا مرهم نمی پذیرد و جز به نامی از نام خدا یار نمی گوید ذهن من خسته از هر عقل و معادله ای است من عشق را در معادله نمی برم و تو عشق را حتی عشق را در معادله می بری و اگر پاسخ درست را به دست آوردی عاشق می شوی
كم كار شدي!
بنويس